معنی لطفعلی خان

حل جدول

لطفعلی خان

آخرین پادشاه زندیه

لغت نامه دهخدا

چم لطفعلی خان

چم لطفعلی خان. [چ َ ل ُ ع َ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «یکی از قرای کوه کیلویه ٔ فارس میباشد». (از مرآت البلدان ج 4 ص 262).


لطفعلی

لطفعلی. [ل ُ ع َ] (اِخ) شاعر. در طهران به کسب صرافی مشغول بود و این مطلع از او ملاحظه شد، بد نگفته است:
آه کز دیدن او گریه برآورد مرا
آخر این گریه بلائی به سر آوردمرا.
(آتشکده ٔ آذر ص 217).

لطفعلی. [ل ُ ع َ] (اِخ) (حاج میرزا...) ابن میرزا احمد مجتهد تبریزی. صاحب شرحی بر کتاب ریاض المسائل استاد خود سیدعلی طباطبائی به نام اوثق الوسائل فی شرح ریاض المسائل و آن در فقه و تا مبحث تیمم است. (ریحانه الادب ج 2 ص 417).


لطفعلی بیک

لطفعلی بیک. [ل ُ ع َ ب ِ] (اِخ) افشار، متخلص به لطف. داماد قاسم خان بود. این بیت او راست:
کمرش را میان نمی باید
بی نشان را نشان نمی باید.
(قاموس الاعلام ترکی).

لطفعلی بیک. [ل ُ ع َ ب ِ] (اِخ) (حاج...) آذر بیگدلی شاملو. برادرزاده ٔ ولی محمدخان، متخلص به سرور مستوفی و نویسنده ٔ عادلشاه افشار، معاصر زندیه است و تذکره ای به نام کریمخان زند موسوم به آتشکده نوشته و یوسف زلیخائی نیز به نظم آورده و صاحب دیوان است. تولد وی به سال 1134 و وفات به سال 1195 هَ. ق. است. فصل آخر کتاب فوق یعنی آتشکده در ذکر احوال و اقوال خود مؤلف است بدین شرح: مخفی نماناد که فقیر در یک و کسری صبح شنبه ٔ بیستم شهر ربیعالثانی سنه ٔ 1134 هَ. ق. در دارالسلطنه ٔ اصفهان به طالع جودت متولد و مقارن این حال فتنه ٔ محمود غلیجائی افغان روی داده ناچار تمام خانواده به دارالمؤمنین قم هجرت کرده و چهارده سال عمر را در آنجا گذرانیده در اول جلوس نادری که مرحوم والد ماجدم به حکومت خطه ٔ لار و سواحل فارس سربلند بوده به دارالعلم شیراز حرکت و بعد از دو سال طایرروح پرفتوحش به ریاض جنان آشیان ساخت. حاجی محمدبیک عم خود را احرام طواف بیت اﷲ الحرام به میان جان بسته از راه عراق عرب و شام روانه و الحمدﷲ بعد از ادراک شرف درگاه حضرت ختمی پناه و حضرات ائمه ٔ بقیع علیهم الصلوه و السلام به طواف بیت اﷲ مشرف و بعد از ادای مناسک حج در مراجعت شرف اندوز زیارت آستان ملائک پاسبان مشهد مقدس مطهر جناب علی بن ابیطالب و جناب حسین بن علی علیه الصلوه و السلام و مرقد مطهر کاظمین و عسکری علیهماالسلام گردیده عزیمت عراق عجم و فارس کرده بعد از یک سال شوق زیارت ثامن الائمه و ضامن الامه کرده با برادران و جمعی از دوستان به این فوز فایز شده و در آن وقت اردوی نادری بعد از تسخیر هندوستان و ترکستان وارد آن ارض اقدس شده، عازم تسخیر جبال لکزیه بود به اتفاق اردو از راه مازندران بهشت نشان حرکت و به آذربایجان رفته از آنجا عزیمت عراق کرده بنای سکنی ̍ را در اصفهان که وطن آبا و اجداد او بود گذاشت و بعد ازقتل نادرشاه چندی در سلک ملازمان رکاب علیشاه و ابراهیم شاه و اسماعیل شاه و شاه سلیمان بوده و از انقلاب زمانه دید آنچه دید و کشید آنچه کشید و به مصداق البلیه اذا عمت طابت خود را به شرکت مسلمین راضی ساخت اعاذناﷲ و جمیع اهل الایمان من نوائب الزمان و در سنه (؟) به کسوت فقر متلبس گشته و در این عرض مدت به خدمت جمعی از افاضل علما و عرفا و اعاظم شعرا و ظرفا رسیده و به قدر استعداد از فیض صحبت هر یک بهره مند و سبب ذوق فطری و شوق جبلی مایل به گفتن شعر نیز بوده و بیشتر قواعد نظم را از یگانه ٔ آفاق میر سیدعلی مشتاق استفاده کرده و بعد از هفت هزار بیت خیالات فاتر را تدوین کرده بود که در نهب و تاراج اصفهان مفقود گشته و مدتی نیز از این رهگذر طوطی ناطقه لال و بلبل طبع شکسته بال بود تا باز به تکلیف احباب گاهی به آرایش گلشن خیال می پرداخت و در این وقت که خیالات متین فصحای متقدمین و متأخرین را جمعآوری و در این کتاب رقم زد خامه ٔ عنبرین شمامه ساخت به منطوقه ٔ همین شعر که نظم:
می پذیرند بدان را به طفیل نیکان
رشته واپس ندهد آنکه گهر میگردد.
به خاطر رسید که قدری از افکار خود نیز به عرض مستعمان رساند. مستدعی است که چشم از عیوب آن پوشند و به قدر وسع در اصلاح آن کوشند و در حال حیات و در صورت ممات جامع را به دعای خیر یاد فرمایند. العذر عند کرام الناس مقبول و در منتخب مثنوی که به عرض میرسد هرگاه سلسله ٔ کلام آشفتگی داشته باشد معذور است که چون غرض کلی این بود که شعری مجمل امتیازی داشته باشد نوشته شود، لهذا حمل بر کم ربطی فقیر نفرمایند... - انتهی. (لطفعلی بیک) در دنبال این مقال منتخب مثنوی یوسف و زلیخا و سپس منتخبی از اشعار خویش را آورده است.


حیدرلوی لطفعلی

حیدرلوی لطفعلی. [ح َ دَ ل ُ ع َ] (اِخ) دهی است از دهستان نازلو بخش حومه ٔ شهرستان ارومیه در هشت هزارگزی خاور شوسه ٔ ارومیه به سلماس. دارای 210 تن سکنه است. محصولاتش غلات، چغندر، توتون، حبوبات و کشمش. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


قشلاق لطفعلی

قشلاق لطفعلی. [ق ِ ل ُ ع َ] (اِخ) دهی جزء دهستان اجارود بخش گرمی شهرستان اردبیل واقع در 40 هزارگزی شمال خاوری گرمی و سه هزارگزی شوسه ٔ گرمی به بیله سوار. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و گرمسیر است. این ده سکنه ندارد، و اهالی دهات اطراف در آن زراعت میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


خان

خان. (اِ) خانه. بیت. (صحاح الفرس) (برهان قاطع) (شرفنامه ٔ منیری) (فرهنگ جهانگیری) (غیاث اللغات) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (ناظم الاطباء):
گفت با خرگوش خانه خان من
خیز خاشاکت ازاو بیرون فکن.
رودکی.
تا سمو سر برآورید ز دشت
گشت زنگارگون همه لب کشت
هر یکی کاردی ز خان برداشت
تا برند از سمو طعامک چاشت.
رودکی.
بسا خان و کاشانه و خان غرد
پدید اندرو شادی و نوش خورد.
بوشکوربلخی.
اگر بخواهم خانی کنم ز چشم و رخم
بناش زر و ز مردش آستانه کنم.
خسروی.
با چنگ سغدیانه و با بالغ و کتاب
آمد بخان چاکر خود خواجه با صواب.
عماره ٔ مروزی.
بشد پاکدل تا بخان جهود
همه خانه دیبا و دینار بود.
فردوسی.
چنان دان که زابلستان خان تست
جهان سربسر زیر فرمان تست.
فردوسی.
ز بیشه ببردم ترا ناگهان
گریزان ز ایران و از خان و مان.
فردوسی.
چو شد پل تمام او ز ششتر برفت
سوی خان خود روی بنهاد تفت.
فردوسی.
از آن جای با گنج و دیهیم رفت
بدیدار خان براهیم رفت.
فردوسی.
پدر مرا و شما را بدین زمین بگذاشت
جدا فکند مرا با شما ز خان و ز مان.
فرخی.
بسا پیاده که در خدمت تو گشت سوار
بسا غریب که از تو بخان رسید وبه مان.
فرخی.
تا درین باغ و درین خان و درین مان منند
دارم اندر سرشان سبز کشیده سلبی.
منوچهری.
چو آمد بر مأمن و خان خویش
ببردش بصد لابه مهمان خویش.
(گرشاسب نامه).
بخان کسان اندری پست بنشین
مدان خانه ٔ خویش خان کسان را.
ناصرخسرو.
که سال و مه نباشد جز بخان این و آن مهمان.
ناصرخسرو.
بی آنکه ببینیش تو خوش خوش برباید
گاهی زن و فرزند و گهی خان و گهی مال.
ناصرخسرو.
خانه و خان بمان بگربه و موش.
سنایی (از فرهنگ جهانگیری).
داری بخان خویش عقاب و عذاب گور
زآنگه به وی نیاوری ایمان و نگروی.
سوزنی.
مهمان گرفته ریش مرا برده خان خویش
آن میزبان نغز و به آئین و بردبار.
سوزنی.
دل خان تو شد خواه روی خواه نشینی
برتو نرسد حکم که تو خانه خدایی.
خاقانی.
دو روح و دو نور کس جز ایشان
بر یک سر خوان و خان نده یدست.
خاقانی.
قدر خود بشناس و قوت از خوان و خان کس مخور.
خاقانی.
بدین خان کو بنا بر باد دارد
مشو غره که بد بنیاد دارد.
نظامی.
در ستم آباد زبانم نهاد
مهر ستم بر در خانم نهاد.
نظامی.
چه شد چه بود چه افتاد کاین چنین ناگاه
به اختیار جدا گشته ای ز خان و ز مان.
سلمان (از فرهنگ ضیاء).
ندانستم که وقت چاره سازی
مرا از خان ومان آواره سازی.
جامی (از فرهنگ ضیاء).
این کلمه بصورت مزید مؤخر امکنه در کلماتی چون کلمات زیر استعمال میشود: آذیوَخان از قراء نهاوند، باصلوخان، برسخان، بلخان، پیش خان، چپاخان، جرخان، جلوخان، جوخان، جویخان، خرخان، دلیخان، زازخان، زندخان، سرخان محله، شیرخان، کبوترخان، کفترخان، کومخان، ماخان، نخان.
- خان زنبور (عسل)، یعنی جایی که زنبور در آن خانه کند. و عسل بسته شود. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (ناظم الاطباء):
این مربعخانه ٔ نور از خروش صادقان
چون مسدس خان زنبوران پرافغان آمده.
خاقانی.
خان زنبور کلبه ٔ قصاب
کلبه ٔ نحل صحن بستانست.
خاقانی.
شکل خان عنکبوتان کرده اند آنگه بقصد
سرخ زنبوران در آن شوریده خان افشانده اند.
خاقانی.
برآرم زین دل چون خان زنبور
چو زنبوران خون آلوده غوغا.
خاقانی.
- هفت خان، هفت خانه.
- || نام عقبه ای بوده است.
|| خوان. طبق. (ناظم الاطباء). کاروانسرای. تیم. (برهان قاطع) (شرفنامه ٔ منیری) (مهذب الاسماء) (فرهنگ جهانگیری) (غیاث اللغات) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تیم کروان. (زمخشری). کاروانگاه. کاروانگه. فندق بلغت اهل شام. رباط. ج، خانات:هم آنجایگاه خانی بود. کاروانگاهی بزرگ. (ترجمه ٔ تفسیر طبری):
بهر راهی رباطی کرد و خانی
نشسته بر کنارش راهبانی.
(ویس و رامین).
از ایدر بخواهی شدن بی گمان
که اینجات خان است و آنجات مان.
اسدی.
دل پرمعرفت باید که در جان باشدش ایمان
کسی را پاسبان باید که در خان باشدش کالا.
قوامی (از فرهنگ جهانگیری).
... ای پیر کجا میروی ؟ گفت: در این خان میروم. گفتند: این سرای پادشاه بلخ است گفت: این کاروانسرا است... گفت: جایی که یکی درشود و یکی درآید خانی باشد نه سرایی. (مجالس سعدی مجلس 4). و امیر خلف بلب پارگین ربطی کرد تا هیچ کس اندر حصارطعامی نیارد برد و سپاه پیرامون ربط فروگرفت تا خرواری گندم بدویست و چهل دینار شد بر آنجا و مردمان بیشتری از گرسنه ای بمردند و حسین از سبکتکین مدد خواست و چیز همی پذیرفت و سبکتکین بیامد تا خان بیاری حسین. (از تاریخ سیستان ص 339).
- خان النجار، تیم که کاروانسرای بزرگ باشد. (منتهی الارب).
|| اهل خانه و عیال. (ناظم الاطباء).
|| هر یک از خانه های نرد یا شطرنج.
- شش خان، خانه ٔ ششم نرد.
|| سامان. اثاثیه ٔ خانه. اسباب خانه. (ناظم الاطباء). || بُرج:
شمس را خان بره نیست شرف
شرف شمس بواو قسم است.
خاقانی.
|| دکان. بازارگاه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس). || میخانه و جایی که شراب میفروشند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || حوض کوچک و آن را «خانی » نیز گویند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). رجوع به «خانی » شود. || چاه خرد و آن را «خانی » نیز گویند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). رجوع به کلمه ٔ «خانی » شود. || چشمه: شاهزاده را عطش قوت گرفته... و به اتفاق آسمانی و قضای یزدانی بلب چشمه و خانی رسید. (سندبادنامه ص 253). || معبد. آتشکده.
- خان آذرگشتاسب یا «خان گشتاسبی »، نام آتشکده ٔ گشتاسب بوده در بلخ. وی همه ٔ گنجهای خود را در آنجا گذاشته بود:
بفرمود [گشتاسب] تا آذر افروختند
بر او عود هندی همی سوختند
زمینش بکردنداز زر پاک
همه هیزمش عود و عنبرش خاک
همه کارها را به اندام کرد
پسش خان گشتاسبی نام کرد.
دقیقی.
همی خورد باده همی تاخت اسب
بیامد سوی خان آذرگشسب.
فردوسی.
بدو گفت ما همچنین با دو اسب
بتازیم تا خان آذرگشسب.
فردوسی.
نشستند چون باد هر دو بر اسب
دوان تا در خان آذرگشسب.
فردوسی.

خان. (اِخ) شهرکی است بخوزستان آبادان و خرم و توانگر و با نعمت بسیارو بر لب رود نهاده. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).

خان. (اِخ) نام موضعی به اصفهان میباشد. یاقوت آرد: این کلمه عجمی الاصل است و در آن زبان اطلاق به منازلی میشود که سوداگران در راه بدان سکونت میکنند. کاروانسرای مشهور چنین است که ابواحمد محمدبن عبد کویه الخانی الاصفهانی بدانجا منسوب است، ولی این شهرت صحیح نیست و ابواحمد منسوب به «خان لنجان » میباشد. زیرا «خان لنجان » شهر این ناحیه است. باری او مرد صالح و از بزرگان قوم بود. که به اصفهان آمد، و از اصفهانین و بغدادیین حدیث کرده و مرگش بسال 406 هَ. ق. اتفاق افتاد. (از معجم البلدان یاقوت حموی).

خان. (ترکی، اِ) رئیس. امیر. بزرگ. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). رئیس به نزد ترکان. (مفاتیح):
اگر با میر صحبت کرد میرانند میرش را
و گر با خان برادر شد خیانت دید از خانش.
ناصرخسرو.
باز خانان خام طمع کنند
مال میراث یافته تبذیر.
خاقانی.
|| لقب گونه ای است که در آخر اسماء مردان درآید و پس از سلطه ٔ مغول این لقب در ایران متداول شد و پیش از آنان این کلمه بدین گونه دیده نمیشود و مترادف «آقا» و «خواجه » و «مهتر» است. چون: «علی خان « »حسین خان « »هرمزخان « »عبداﷲخان ». (یادداشت بخط مؤلف). مؤنث آن «خانم » است. || به اصطلاح ماوراءالنهر پادشاه باشد. (صحاح الفرس) (ابن ندیم). پادشاهان ختا و ترکستان را گویند چنانکه پادشاهان روم را قیصر و چین را فغفور خوانند. (برهان قاطع). پادشاه ملک سمرقند هر که باشد. (شرفنامه ٔ منیری). پادشاه ترکستان را گویند. (فرهنگ جهانگیری). پادشاه ترکستان و ختا. (غیاث اللغات). لقب پادشاهان ترکستان است و به معنی شاه است چنانکه لقب پادشاهان هندوستان رای و چیپال و لقب سلاطین روم قیصر و خواندگار (انجمن آرای ناصری) و از القاب پادشاه ختا و تاتارستان. (ناظم الاطباء). ج، خانان:
سپهدار خان است و فغفور چین
سپاهش همی برنتابد زمین.
فردوسی.
همی نگون شود از بس نهیب هیبت تو
بترک خانه ٔ خان و بهند رایت رأی.
عنصری.
غم گریزد ز پیش ما چونانک
خان و قیصر ز پیش شاهنشاه.
زینبی علوی (از لباب الالباب چ سعید نفیسی).
ایزد بتو داده ست زمین را و زمان را
بردار تو از روی زمین قیصر و خان را.
منوچهری.
آن خواجه که بس دیر نه تدبیر صوابش
در بندگی شاه کشید قیصر و خان را.
انوری ابیوردی.
کنون باید که برخوانم به پیش تو بشعر اندر
هر آنچه تو بخاقانان و طرخانان وخان کردی.
مخلدی (مجلدی).
مرکب غزو ورا کوه منی زیبد زین
پرده ٔ خان ختا زین ورا زیبد یون.
مخلدی (مجلدی).
میخواستیم... در مهمات ملکی با رأی وی... چون مکاتبت کردن با خانان ترکستان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 84). بشنوده باشد خان... که چون پدر ما درگذشته شد ما غایب بودیم از تخت ملک. (تاریخ بیهقی). و ما در این هفته حرکت خواهیم کرد بر جانب بلخ تا... آنچه نهادنی است با خانان ترکستان نهاده آید. (تاریخ بیهقی).
ای خسروی که نام ترا بندگی کند
در حد روم قیصر و در خاک ترک خان.
ابوالمحاسن ازرقی (از لباب الالباب چ سعید نفیسی).
بدولت پدران تو صدهزار ملک
نگون شدند چو چیپال و خان بروز قتال.
ابوالمحاسن ازرقی (از لباب الالباب چ سعید نفیسی).
سلطان جهان خسرو گیتی که غلامانش
از محتشمی هریک چون قیصر و خانند.
کافی ظفر همدانی (از لباب الالباب چ سعید نفیسی).
شهریارا شادمان بنشین به تخت و ملک خویش
تا برد منشور خانی از تو صدخان دگر.
سوزنی.
چند گویی که نیست در همه کش
مثل من هیچ خواجه و دهقان
من گرفتم که تو بکش خانی
تیز در سبلت تو ای کش خان.
دهقان علی شطرنجی (از لباب الالباب چ سعید نفیسی).
پادشا خسرو ملک شاهی که هر سالش خراج
میفرستد رای مرجان خان در و قیصر عقیق.
جمال الدین محمدبن علی سراجی (از لباب الالباب چ سعید نفیسی).
وگر خان ختا با تو ز کیش خود برون ناید
صواب آنست کز تیغش کنی در رزم قربانی.
ابوعلی بن حسین مروزی (از لباب الالباب چ سعید نفیسی).
این کله ٔ خان چین و آن کمر قیصری.
؟ (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
هر ذره ز خاک عالم پست
نازک تن قیصری و خانیست.
کمال الدین اصفهانی. (از لباب الالباب عوفی چ سعید نفیسی).


خان علی خان

خان علی خان. [ع َ] (اِخ) وی یکی از ریش سفیدان طایفه ٔ مافی بود که با رضاخان و پایمردی و مرافقت چند نفر دیگر از سرکردگان طایفه ٔ مافی در منزل ایزد خواست زکیخان برادر مادری کریمخان زند را کشت. در این قتل خان علیخان و رضاخان بسراپرده ٔ زکی خان رفتند و تیری بسینه ٔ او زده بچابکی از چادر او برآمدند و رفقای دیگر آنها طنابهای چادر را بریده بر روی زکیخان انداختند. (از مجمل التواریخ گلستانه ص 355).

نام های ایرانی

لطفعلی

پسرانه، آن که دارای لطف و مهربانی ای چون لطف و مهربانی علی (ع) است

فرهنگ فارسی آزاد

خان

خان، سلطان، امیر، میهمانخانه، کاروانسرا، دکان (جمع: خانات)،

معادل ابجد

لطفعلی خان

880

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری